1 با تو سخنی که بی زبان جانم گفت نشنیدی و با زبان نمی دانم گفت
2 آن راز که جان گوید و هم جان شنود در گوش به صوت و حرف نتوانم گفت
1 چو عکس روی تو پرتو بر آسمان انداخت زمانه را به دو خورشید در گمان انداخت
2 جهان ز زحمت تاریکی شب ایمن شد چو آفتاب رخت سایه بر جهان انداخت
1 در دیده ز گلزار رخت خار بماند بر جان ز جفات بار آزار بماند
2 آن دل که به ناله کوه را خون می کرد خون گشت و نماند و ناله زار بماند
1 هر شب چو ز هجر تو دل تنگ بنالد از سوز دلم سنگ به فرسنگ بنالد
2 هر صبحدم از درد فراق تو بنالم زانگونه که در وقت سحر چنگ بنالد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به