با تو یک دم بخت من همدم نمی سازد مرا از جامی غزل 58

با تو یک دم بخت من همدم نمی سازد مرا

1 با تو یک دم بخت من همدم نمی سازد مرا در حریم وصل تو محرم نمی سازد مرا

2 با غم مهجوری و اندیشه دوری خوشم خاطر شاد و دل خرم نمی سازد مرا

3 دیگران را شاد دار ای جان به وصل خود که من عاشق غمخواره ام جز غم نمی سازد مرا

4 خواهم اندر عالمی دیگر ز هجرت خانه ساخت دیگر آب و خاک این عالم نمی سازد مرا

5 بهر تسکین دل افگار من مسکین طبیب ساخت صد مرهم ولی مرهم نمی سازد مرا

6 نیست سوز عشق را جز صبر چیزی سازگار آزمودم بارها آن هم نمی سازد مرا

7 هر نفس جامی مدم بر من فسون عافیت با بلا خو کرده ام این دم نمی سازد مرا

عکس نوشته
کامنت
comment