با هر که غیر ماست چو شیر و شکر خوشی از جامی غزل 942

با هر که غیر ماست چو شیر و شکر خوشی

1 با هر که غیر ماست چو شیر و شکر خوشی با ما چه موجب است که چون آب و آتشی

2 ما همچو آب در قدمت سر نهاده ایم ای سرو سرفراز سر از ما چه می کشی

3 می گفت شانه با سر زلفت که از چه رو پیوسته در کشاکش دوران مشوشی

4 حال تو را نه مایه جمعیت این بس است کآسوده در حمایت آن روی مهوشی

5 گفتا بلی ولی چه کنم کز فریب دهر بس عیش خوش که گشت مبدل به ناخوشی

6 چون صاحب عمامه و فش فاش شد به زرق خوش وقت بی عمامگی ما و بی فشی

7 آگه ز تلخکامی جامی گهی شوی کز جام هجر همچو خودی جرعه ای چشی

عکس نوشته
کامنت
comment