-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 با رخ همچو صبح و زلف چو شام بامدادان بر آی بر لب بام
2 تا بدانند نور از ظلمت تا شناسند صبح را از شام
3 بگذری گر ز معبد گبران ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
4 نشناسند زاهدان محراب نپرستند کافران اصنام
5 محض عشوه است مر تو را ترکیب وز کرشمه است مر تو را اندام
6 از دعای فرشته بیزارم گر از آن لب دهی مرا دشنام
7 گر بسنجی تو عقل را با عشق می بدانی تو نور را ز ظلام
8 نکنی فرق نیک را از بد نشناسی حلال را ز حرام
9 دور از آن آستان نمیمیرم آه از این روی، آه از این اندام
10 قصهٔ خود رضی بیا و مگو از تو چون کس نمیبرد پیغام