با رخ آن مه به دعوی کی برآید از کمال خجندی غزل 52

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب

1 با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب

2 سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه س نا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب

3 تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او ر تر می نشینم منتظر چندانکه آید آفتاب

4 بعد از آن کان روی روشن آفتاب از دور دید گر برو بندی در از روزن در آید آفتاب

5 آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب

6 در سر زلفت گرفتست آفتاب از دیرباز حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب

7 می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب

عکس نوشته
کامنت
comment