- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 با رخ آن مه به دعوی کی برآید آفتاب کی نماید ذره هر جا رخ نماید آفتاب
2 سوختم از حسرت ای ابر افکن آنجا سایه س نا دگر بر خاک پایش رخ نساید آفتاب
3 تو رو ای دربان که من در سایه دیوار او ر تر می نشینم منتظر چندانکه آید آفتاب
4 بعد از آن کان روی روشن آفتاب از دور دید گر برو بندی در از روزن در آید آفتاب
5 آفتاب ار گویدت من با تو می مانم مرنج چون به خود گرم است خود را می ستاید آفتاب
6 در سر زلفت گرفتست آفتاب از دیرباز حلقه ای زان زلف بگشا تا گشاید آفتاب
7 می کشد بهر تو گفتم درد سر دایم کمال گفت نشنیدی که دردسر فزاید آفتاب