با چنین دل چون توانم کرد جانان از سعیدا غزل 374

سعیدا

سعیدا

سعیدا

با چنین دل چون توانم کرد جانان را سپاس

1 با چنین دل چون توانم کرد جانان را سپاس من که از تن جان و جانان را ز جان سازم قیاس

2 دانش خود دانش پروردگار خود [یکی] است نیست فرقی در میان خودشناس و حق شناس

3 نیستم هرگز گمان آن که در این کارگاه بهتر از پوشیدن عیب کسان باشد لباس

4 پاس پیمان دار و لب را بر لب پیمانه نه عاقبت بر عهد و باد است دنیا را اساس

5 نطق من از آتش شوق است دایم شعله زن همچو موسی می کنم از طور آتش اقتباس

6 ای که اکثر سر به فکر این و آن خم می کنی چند داری در بهار عمر خود را در نعاس

7 گنج در ویرانه‌ها باشد سعیدا هوش دار تا توانی خاطر دلخستگان را دار پاس

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر