- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 با صبا گفت: «دم مزن دیگر به رسالت قدم بزن دیگر
2 باز گرد از همین قدر سوی شب که: ز نادانی تو نیست عجب
3 چون تویی را چه حد پایه ماست؟ خود سواد تو عکس سایه ماست
4 گهگهت دل که همچو رخ سیه است روشن از عکس شمعدان مه است
5 شمع مه گر نکردمی روشن کی شدی گلخن تو چون گلشن؟
6 روی تاریک تو چو دود تنور در خورد راستی مقابل نور
7 جای تو چاه تنگ و تار بود کنج تاریک و نفت و غار بود
8 هر مقامی که باز پردازم گه گهش سایه بر سر اندازم
9 چون شود عکس من از او خالی خلوت آباد خود کنی حالی
10 در غلط اوفتاده ای با خویش سر و کاری نهادهای با خویش
11 از دماغت برون کنم سودا نگذارم که دم زنی فردا
12 کی چنین بودی آمر و ناهی که مرا زیردست می خواهی؟
13 به درازی خود مشو مغرور تیره تر هم نباشی از دیجور
14 من چنانت فرو برم به زمین که ز من یاد ناوری پس از این
15 آمدم، برگ کار خویش بساز تا قیامت ز تو نگردم باز»
16 خواست رخصت صبا و باز آمد چون مشعوِذ که مهره باز آمد
17 خواند هرگونه ز آفتاب خبر کرد شب را چو دود زیر و زبر
18 هر جوابی که روز باز نوشت همچو آتش فتاد در انگشت