با از حکیم نزاری قهستانی مثنوی روز و شب 6

حکیم نزاری قهستانی

آثار حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

با صبا گفت: «دم مزن دیگر

1 با صبا گفت: «دم مزن دیگر به رسالت قدم بزن دیگر

2 باز گرد از همین قدر سوی شب که: ز نادانی تو نیست عجب

3 چون تویی را چه حد پایه ماست؟ خود سواد تو عکس سایه ماست

4 گهگهت دل که همچو رخ سیه است روشن از عکس شمعدان مه است

5 شمع مه گر نکردمی روشن کی شدی گلخن تو چون گلشن؟

6 روی تاریک تو چو دود تنور در خورد راستی مقابل نور

7 جای تو چاه تنگ و تار بود کنج تاریک و نفت و غار بود

8 هر مقامی که باز پردازم گه گهش سایه بر سر اندازم

9 چون شود عکس من از او خالی خلوت آباد خود کنی حالی

10 در غلط اوفتاده ای با خویش سر و کاری نهاده‌ای با خویش

11 از دماغت برون کنم سودا نگذارم که دم زنی فردا

12 کی چنین بودی آمر و ناهی که مرا زیردست می خواهی؟

13 به درازی خود مشو مغرور تیره تر هم نباشی از دیجور

14 من چنانت فرو برم به زمین که ز من یاد ناوری پس از این

15 آمدم، برگ کار خویش بساز تا قیامت ز تو نگردم باز»

16 خواست رخصت صبا و باز آمد چون مشعوِذ که مهره باز آمد

17 خواند هرگونه ز آفتاب خبر کرد شب را چو دود زیر و زبر

18 هر جوابی که روز باز نوشت همچو آتش فتاد در انگشت

عکس نوشته
کامنت
comment