1 با یک سر موی تو اگر پیوند است بر پای دلت هر سر مویی بند است
2 گفتی که رهی دراز دارم در پیش از خود به خود آی، دوست بین تا چند است
1 تا دیدهٔ دل ز دیدهها نگشایی هرگز ندهند دیدهها بینایی
2 امروز از این شراب جامی در کش مسکین تو که در امید پس فردایی
1 چندان برو این ره که دویی برخیزد گر هست دویی، به رهروی برخیزد
2 تو او نشوی، ولی اگر جهد کنی جایی برسی کز تو، تویی برخیزد
1 از هستی خود چو بی خبر خواهم بود این جا بُدنم هیچ نمی دارد سود
2 زین مزبله زود رخت بر باید بست وز ننگ وجود تا عدم رفتن زود