1 با دانش او بیخبری داند بود با غیرت او مختصری داند بود
2 او باشد و دیگری بود اینت محال! تا او باشد خود دگری داند بود
1 در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
2 عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
1 شیر در کار عشق مسکین است عشق را بین که با چه تمکین است
2 نکشد کس کمان عشق به زور عشق شاه همه سلاطین است
1 ذرهای اندوه تو از هر دو عالم خوشتر است هر که گوید نیست دانی کیست آن کس کافر است
2 کافری شادی است و آن شادی نه از اندوه تو نی که کار او ز اندوه و ز شادی برتر است
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند