کی به دعوی تاب آن روی چو مه دارد چراغ از جامی غزل 522

کی به دعوی تاب آن روی چو مه دارد چراغ

1 کی به دعوی تاب آن روی چو مه دارد چراغ باید امشب پایه خود را نگه دارد چراغ

2 می رود با آه آتشاک دل در زلف تو همچو آن رهرو که در شب پیش ره دارد چراغ

3 شمع رخسار تو را گیرد به دعوی در زبان در زبان افتاده آتش زین گنه دارد چراغ

4 از شکاف سینه بر دل می فتد زان رخ فروغ خانه ویران بلی از نور مه دارد چراغ

5 ساقی ما رخ نمود ای شمع بنشین گوشه ای زانکه این بزم از فروغ صبحگه دارد چراغ

6 وقت پیر رهبر ما خوش که در شبهای تار از می روشن به کنج خانقه دارد چراغ

7 شعله‌های آه جامی نیست جز ایام هجر هرکس آری بهر شب‌های سیه دارد چراغ

عکس نوشته
کامنت
comment