هر که خواهد سوی آن شوخ ستمگر گذرد از جامی غزل 404

هر که خواهد سوی آن شوخ ستمگر گذرد

1 هر که خواهد سوی آن شوخ ستمگر گذرد واجب آنست که اول قدم از سر گذرد

2 کاش جان بگسلد از تن که مگر همره باد گه گهی جانب آن سرو سمنبر گذرد

3 آه ازان شوخ که بر هر سر راهی که روم بهر محرومی من از ره دیگر گذرد

4 ناگهان گر گذرش سوی من افتد روزی تا نبینم رخ او بیش روان تر گذرد

5 در چمن چون به هوای قد او گریه کنم آب چشمم همه بر سرو و صنوبر گذرد

6 همنشینا نفسی پیش نظر حایل شو طاقتم نیست که آن مه ز برابر گذرد

7 او به کف تیغ که جامی ز سر خود بگذر من در آن غم که مباد از سر من درگذرد

عکس نوشته
کامنت
comment