1 هر که در گلشن دل سرو سمن بردارد بایدش دل زگل و سرو سمن بردارد
2 حالت بسمل عشق و مژه فتانش داند آن خسته که دل برسر خنجر دارد
3 کرده چون پهلوی دارا دل مجروهم چاک آنکه ابروی چو شمشیر سکندر دارد
4 نبود آرزوی کوثر و حورش در دل آنکه دلبر ببرو باده بساغر دارد
5 تاج جمشید بسرکی نهد و افسر کی هر که از خاک در میکده افسر دارد
6 کار ناصح بسر زلف تو افتادی کاش تا بدیدی دل آشفته چه بر سر دارد