- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هرکه از خود خبری دارد، ازو بیخبر است عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
2 مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
3 بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
4 جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری هر که او غم جان است، به جان در خطر است
5 جان من، همنفس باد سحر خواهد بود تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
6 مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
7 خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است
8 آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
9 زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است