به هر که هست چو شیر و شکر درآمیزی از جامی غزل 459

به هر که هست چو شیر و شکر درآمیزی

1 به هر که هست چو شیر و شکر درآمیزی مرا ببینی و از من ز دور بگریزی

2 هزار حیله کنم تا رسم به صحبت تو هنوز پیش تو من نانشسته برخیزی

3 بکش مرا و مکن قصد دیگران تاکی به قصد کشتن من خون دیگران ریزی

4 ز طره ات دلی آویخته به هر سو موی نبود طره مشکین بدین دلاویزی

5 بود ز سنگ جفات استخوان من شده آرد پس از وفات اگر خاک قالبم بیزی

6 ز فرق تا به قدم فتنه ای و گاه قیام هزار فتنه به تاراج ما برانگیزی

7 بلای دنیی و دینند نیکوان جامی نه طور عقل بود کز بلا نپرهیزی

عکس نوشته
کامنت
comment