1 هر کس به تکلفات دل باخته است خود را به عجب بلای انداخته است
2 بی ساخته از ساختگی بیزارم بی ساختگی به طبع من ساخته است
1 به خون دیدهٔ حسرت سر رشته اند مرا زسوز عشق نکویان برشته اند مرا
2 ندیده رنگ رخم روی سرخیی هرگز خط جبین مگر از زر نوشته اند مرا
1 زبون کی می توان کرد به نیرو چرخ پرفن را به خاک افکنده این زال کهن چندین تهمتن را
2 چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو تو چون از جوش رعنایی کشی بر خاک دامن را
1 زهی از بادهٔ شوق تو ساغر کاسهٔ سرها نهان در هر دل از شور تمنای تو محشرها
2 به باغ از جلوهٔ رنگین فروزی آتش رشکی که دود از گل گل طاووس برخیزد چو مجمرها