-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هرکه سرگرم کند شوق تو چون خورشیدش بی نیاز از نمد است آینه ی تجریدش
2 در وجودم ز تمنای گلی افتاده ست خارخاری که به ناخن نتوان خاریدش
3 هرکه را نیست درین عهد، گره بر ابرو می نمایند به هم خلق چو ماه عیدش
4 زین که یک خنده ندانسته درین گلشن کرد گوش گل سرخ شد از بس که جهان مالیدش
5 من و رسوایی ازین پس، که به تن جامه چو گل آنچنان پاره نکردم که توان پوشیدش
6 ناقبول است معارض، همه دردم این است ای خوش آن گربه که طاووس کند تقلیدش
7 پرده وقت است که از روی سخن برداریم مصطکی نیست زبان، چند توان خاییدش؟
8 عمر کردیم درین باغ، عبث صرف سلیم حاصلی هیچ ندیدیم ز سرو و بیدش