1 هرکه را درد عشق داغ نکرد نبوَد مرد اگرچه باشد مرد
2 مردِ مرد آن گهی ببوَد که عشق از وجودش همی برآرد گرد
3 عشق با سوز و درد می آید [پیش] با جوش و بوش و بردابرد
4 هیچ افسرده را نباشد سوز هیچ آسوده را نباشد درد
5 سوزناکان به دوست مشغولند نه چو افسردگان به خواب و به خورد
6 متناسب نکرد هیچ بصیر نفس سوزناک با دم سرد
7 عشق و معشوق و عاشق صادق هر سه چون جمع گشت باشد فرد
8 عقل پوشیده بُد نزاری را عشقش از پرده با میان آورد