هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد از سعیدا غزل 186

هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت

1 هر که آمد عمر خود را صرف سامان کرد و رفت شمع را نازم که جسم خویش را جان کرد و رفت

2 تیشه را بر سر نه از بی طاقتی فرهاد زد کوه کندن را برای خویش آسان کرد و رفت

3 گریه ام کی همچو شبنم منت از گل می کشد اشک من از گریهٔ من گل به دامان کرد و رفت

4 داشتم زان پیرهن [بویی] چو گل در جیب خویش سرزد آهی صبح آن را در گریبان کرد و رفت

5 غنچه را آمد نسیم آشفت بگذشت از چمن نالهٔ بلبل دل گل را پریشان کرد و رفت

6 نکهتی از طرهٔ جانان نسیم آورد دوش بلبل طبع سعیدا را غزلخوان کرد و رفت

عکس نوشته
کامنت
comment