بتی که بود چو جانم به سینه جا کرده از جامی غزل 433

بتی که بود چو جانم به سینه جا کرده

1 بتی که بود چو جانم به سینه جا کرده گرفت راه جدایی وداع ناکرده

2 به داغ مرگ جدا باد جان ز تن آن را که همچو جان ز تن او را ز من جدا کرده

3 رخی چو آینه رفت از وطن جدا ز رقیب که دید آینه ای اینچنین جلا کرده

4 بریخت خون به رهم بهر آزمودن تیغ بدین بهانه چه خونها که زیر پا کرده

5 فتاده بهر سجودش به روی صد بیدل به هر نظر که گه رفتن از قفا کرده

6 هزار جان گرامی فدای خنجر او که بند بند مرا پرسشی جدا کرده

7 چو بی رقیب محال است وصل ازان جامی به هجر ساخته وز وصل خوی واکرده

عکس نوشته
کامنت
comment