- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 که گفت ایدل کز اسرار محبت باخبری گردی گذاری نیکنامی و بقلاشی سمر گردی
2 که گفت ای دیده عمان باش و لؤلؤ در کنار آور که گفت ای مردم دیده تو غواص گهر گردی
3 نمیکردی اگر خود را بآن باریکی ای گیسو کجا بودت جلادت تا بگرد آن کمر گردی
4 ندیدم اندر این بستان ثمر از تو بجز حرمان بود یا رب که ای نخل محبت بی ثمر گردی
5 نه هر که دیده ای دارد بمنظوری سپارد دل بکن جهد ای دل شیدا که از اهل نظرگردی
6 بشام هجر میکردم حدیث قامتت با دل بجوش آمد دل و گفت ای قیامت مختصر گردی
7 تو را چون سیم و زر جز چهره و اشک بصر نبود چرا باید که گرد این بتان سیمبر گردی
8 نه هر در کاو یتیم افتد فزاید نرخ بازارش دعا کن ای در یکتا یتیم و بی پدر گردی
9 زآن زلف پریشان جو دال آشفته خود را می دیوانه ای تا چند هر سو در بدر گردی