- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کیست کز سودای تو از خان و مان آواره نیست آخر ای جان آن دلِ سنگت ز سنگ خاره نیست
2 بی دلان در عرصه ی کوی تو سرگردان عشق هم چو من هستند امّا هم چو من بیچاره نیست
3 میرِ دادی نیست ور باشد مجال آن که راست کز تو فریادی کند مظلوم را این یاره نیست
4 در جهان هستند قتّالان بی رحمت بسی لیک همچون چشم مست شوخ تو خون خواره نیست
5 عاشق صادق نباشد در مراتب هر که را همچو ستر توبه ی من دامن صد پاره نیست
6 در فراق یار نتوان دوست گفتن هر که را اشک خونین بر زریز صفحه ی رخ ساره نیست
7 خوش نماید در تماشا گاه ساحل روی بحر خوف بر مستغرق دریاست بر نظّاره نیست
8 فیض عشق است آن که صادر می شود از عقل کل در مسیح است آن کمال نفس درگهواره نیست
9 با خرد گفتم که در میدان تسلیم و رضا چیست آن کز وقت مردان کار هر عیّاره نیست
10 گو مکرر شو قوافی ، بانگ بر من زد خرد گفت تا در خود نگردی محو مطلق ، چاره نیست
11 ما و سوز سینه و درد دل و سودای دوست معتقد چون نقظه ی ثابت بود سیّاره نیست
12 ما گدایان در شاهیم و در ملک وجود شاه ما محتاج تاج و تخت و طوق و یاره نیست
13 با رقیب از در در آمد دوش و بر زد دوش و گفت مجلسی آزادگان را از گرانان چاره نیست
14 گفتمش نه زور و نه زر دارم الّا زاریی در چنین محنت نزاری از در بیغاره نیست
15 تا به کی داری چنین ش سخره ی وهم و خیال همّتی هم راه او کن تا شود یک باره نیست