1 آن کیست که آگاه ز حس و خردست : آسوده ز کفر و دین و از نیک و بدست
2 کارش نه چو جسم و نفس داد و ستدست آگاه بدو عقل و خود آگه بخودست
1 خوش و نکو ز پی هم رسید عید و بهار بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار
2 یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون یکی ز دین عرب دین احمد مختار
1 از هری گر سوی اوغان شوی،ای باد شمال باز گویی زهری پیش ملک صورت حال
2 گویی : آن شهر،کجا بود دل بخت بدو شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال
1 باز بر طرف مه از غالیه طغرا دیدم زبرصفحۀ جان خط معما دیدم
2 تا بر اطراف سمن گشت محقق خط او بندۀ عارض او روح معلا دیدم