-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کیست که چاره ای کند جانِ به لب رسیده را باز به دست ما دهد پایِ دل رمیده را
2 کیست که او خبر کند یار مرا ز حال من تا به دعا مدد دهد یارِ ستم رسیده را
3 هیچ خیال آن پری از نظرم نمیرود کاج به خواب دیدمی آن به خیال دیده را
4 تفِّ سمومِ سینه ام تا به خیال کم رسد هر نفس آب میزنم صحن سرای دیده را
5 باز اگرم به ره بوَد بخت ز خاک کوی او سرمهی روشنی کشم دیده ی خون چکیده را
6 جان کند و جگر خورد هر که چو من به دستِ خود سلسلهی ستم کند پای به سر دویده را
7 جز به خلافِ اهل دل سیر نمیکند فلک قاعده نیست راستی این فلکِ خمیده را
8 یاد مکن نزاریا عهد گذشته تا دمی در حرکت نیاوری درد نیارمیده را
9 عمرت اگر وفا کند باز رسی به دوستان ور نرسی وداع کن عمر به سر رسیده را