من کیستم که ورزم سودای از کمال خجندی غزل 1064

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

من کیستم که ورزم سودای چون تو باری

1 من کیستم که ورزم سودای چون تو باری حیف أبدم که گردی مشغول خاکساری

2 کار خود است ما را بار غمت کشیدن خوش وقت آنکه دارد زین نوع کار و باری

3 گفتم به خاک پایت باشم رفیق لیکن ترسم ازین نشیند بر دامنت غباری

4 زلفت چو شد پریشان از جمع ما برانش کاین حلقه را نشاید هر نیره روزگاری

5 گر سرو پیش قدت آزاد شد به خدمت گل را چه برگ باشد در معرض نو باری

6 ساقی ز جام دوشین دیگر می آر ما را که امروز اگر خم آری هم نشکند خماری

7 بستیم در هوایت بر خود در هوس را عاقل کسی که نبود دربند غمگساری

8 زآن زلف سرکش ای دل نومیدهم نباشی که کار به روز آید شام امیدواری

9 گر دست من بگیری گردد قلک غلامت مه چون کمال گیرد آرندش اعتباری

عکس نوشته
کامنت
comment