- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من کیستم از خم کمندی در حلقه شوق پایبندی
2 آلوده بز هر کام جانی از حسرت لعل نوشخندی
3 نالان برهی فتاده بر خاک عجز آئینی نیازمندی
4 صیدی که ندیده هیچ آسیب هر لحظه فتاده گربه بندی
5 سالم ز هزار دام جسته هرگز نرسیدهاش گزندی
6 جان داده بحسرت آخرکار در دام غزال صید بندی
7 آمد چه بجان من بپرسید از شوخ مفارقت پسندی
8 پیداست ز ترکتاز حسرت احوال خراب مستمندی
9 کو بیند و دلبرش کند ساز برک سفر دراز چندی
10 وآنگاه بزیر ران درآرد صرصر تک برق روسمندی
11 یک لحظه عنان نگه ندارد چون بر سر آتشی سپندی
12 شوخی که نمیگشود بیمن چون پسته لبی بنوشخندی
13 دیدی که چه سان در آخر کار سر رشته عهد دردمندی
14 بگسست و گذاشت سربصحرا چون آهوی جسته از کمندی
15 ورزیدم اگرچه در فراقش طاقت چندی و صبر چندی
16 وقت است جهم ز جای بیتاب وز دل زده صیحه بلندی
17 تا چند چو داغ لاله باشد خاموش در آتش سپندی
18 ای پیر خرد که در کف تست داروی علاج هر گزندی
19 تا کی طلبم دوای هجران از تو که طبیب هوشمندی
20 تو همچو حکیم کاردیده هردم به نصیحتی و پندی
21 گوئی برو و بگوشه غم بنشین و صبور باش چندی
22 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم
23 یا بخت من فکار برگشت یا دوست باختیار برگشت
24 فریاد که روز وصل جانان رفت و شب انتظار برگشت
25 هم مستی وصل از سرم رفت هم درد سر خمار برگشت
26 شوخی که ز سحر غمزه او زین دل شده روزگار برگشت
27 از شومی کعبتین بختم ناکرده برم گذار برگشت
28 رفتم دو ششی بوصلش آرم نقش من بد قمار برگشت
29 ان گل که ز جور خار او دل دایم ز برش فکار برگشت
30 چون وقت آمد رسم بوصلش بختم شوریده و کار برگشت
31 نزدیک شدم بساحل اما کشتی من از کنار برگشت
32 اکنون که بدل جهان جهانم غم آمد و غمگسار برگشت
33 گفتی چون شد که منحرف شد بخت از من و روزگار برگشت
34 هم طالع و هم فلک هم اختر برگشت ز من چو یار برگشت
35 برگردد اگر دلم ز کونین نتواند از آن نگار برگشت
36 کین گمشده بعد روزگاری کر غربت کوی یاربرگشت
37 آمد برم و چه ساکن اما برگشت و چه بیقرار برگشت
38 دیشب که بکلبه من از رخ برقع نگشوده یار برگشت
39 نبود عجبم که از می وصل نارفته ز سر خمار برگشت
40 گر دور فلک بساغر از جام این باده خوشگوار برگشت
41 تنها نه بآستانش امشب دل رفت و بحال زار برگشت
42 وز نومیدی از آن سر کوی با دیده اشکبار برگشت
43 کی بود که دل بکوی او رفت نومید و امیدوار برگشت
44 اکنون که ز دور چرخ از من ایام وصال یار برگشت
45 آرام شد از دلم عنان تاب وز معرکه این سوار برگشت
46 گویند صبور باش کاخر خواهد برت آن نگار برگشت
47 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم
48 چون ابر هنوز در بهاران زآن صبح دمم سرشک باران
49 کان یار سفر گریده ناگاه در دیده سرشک همچو باران
50 از خانه برآمد و دویدم در پیش رهش چو بیقراران
51 او نیز ز راه و رسم یاری شد جانب من روان چو یاران
52 تنگم در بر کشید و گفتا از مهر چو مرحمتگذاران
53 ایخسته جگر که حسرت تو نتوان گفتن یک از هزاران
54 صد آرزویت بدل ز وصلم ماند از ستم ستم شعاران
55 خوش باش که آنکه میرساند او یاران را بوصل یاران
56 بازم بتو آرد و نشینم با هم من و تو چو کامکاران
57 آنکه بفراز زین برآمد در دست عنان شهسواران
58 من با همه عاجزی فتاده بر خاک رهش چو خاکساران
59 رفتم که بپای توسن او جان را سپرم چو جانسپاران
60 تا بید ز من عنان و افراشت چون مهر علم بکوهساران
61 اکنون بطریق دوستانم هر دم گویند دوستاران
62 کز صبر برآید آخر کار امید دل امیدواران
63 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم
64 آنشاهسوار دشت پیما از شهر چو خیمه زد بصحرا
65 در خانه زین نزول فرمود در خیمه و گشت مسندآرا
66 من داده عنان طاقت از کف از شورش چشم اشک بالا
67 چشمی و هزار قطره دوری هر قطره در او هزار دریا
68 دیوانه صفت سر از قفایش از شهر گذاشتم بصحرا
69 چون ابر همه خروش و زاری چون سیل تمام شور و غوغا
70 با یک دل و صد هزار امید با یک سر و صدهزار سودا
71 از دور سواد منزل او چون گشت مرا بدیده پیدا
72 یکباره قرار از دلم رفت چون کار ز دست و قوت از پا
73 هو سو نگران و میزدم گام دزدیده بره ز بیم اعدا
74 ناگاه برآمد از مقابل ا ماه چو مهر عالمآرا
75 بیتاب زدم بدامنش دست کای طاقت جان ناشکیبا
76 چون مرغ گشوده رشته از بال چون صید گسسته بند از پا
77 غافل ز کمند من چو جستی سازم ز غمت چه چاره فرما
78 گفتار و وبا خیال وصلم در کنج فراق گیر مأوا
79 تا داروی ناگوار هجران در کام دلت شود گوارا
80 این گفت و کشید دامن و رفت از دست من فتاده از پا
81 من مانده کنون ز رحمت او نه جان ساکن نه دل شکیبا
82 این طرفه کز اضطراب بیند احوال من و هنوز احبا
83 گویند صبور باش کامروز گر رفت آید بر تو فردا
84 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم
85 من مانده پای جستجو لنگ او دور ز من هزار فرسنگ
86 نه پای که خویش را رسانم سوی وی و در برش کشم تنگ
87 نه دست که گر خود آید آرم دامان وصال او فراچنگ
88 در کنج وطن چه داندم حال آن کرده بسوی غربت آهنگ
89 من مانده بسان پیر کنعان در زاویه فراق دلتنگ
90 یوسف صفت او بمصر دولت تکیه زده بر فراز اورنگ
91 منعم مکنید اگر ز هجرش با خویشتنم مدام در جنگ
92 گردیده بمن ز عشق آن شوخ کور است ز نام عاشقان ننگ
93 میدان فراخ زندگانی چون حلقه چشم مور بس تنگ
94 افکنده میانه من و او آن فاصله کاسمان به نیرنگ
95 صد مرحله است پیش و هر گام صد کوه گران فتاده چون سنگ
96 هر منزل او هزار منزل هر فرسنگش هزار فرسنگ
97 با هم من و او دو مرغ بودیم هم نغمه و هم نوا هم آهنگ
98 غافل ز من او گرفت پرواز زآن سان که ز روی عاشقان رنگ
99 ماندم من بال و پر شکسته در گوشه آشیانه دلتنگ
100 گفت آنکه بزور عقل برتاب سرپنجه عشق آهنین چنگ
101 غافل که شود چه خسرو عشق روز میدان سوار شبرنگ
102 تا بند عنان خویش دردم چه عقل و چه دانش و چه فرهنگ
103 از مضراب فراق نالان رگ بر تن من مثابه جنگ
104 وآن یاران را که شیشه صبر ناآمده از فراق بر سنگ
105 حالم بینند و باز گویند کای مانده بدام هجر دل تنگ
106 صبری صبری که وصلش آخر زآئینه خاطرت برد زنگ
107 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم
108 دیدی فلکم چه بر سر آورد از هم من و یار را برآورد
109 از دست من آن گهر که از کین بیرون فلک ستمگر آورد
110 خواهد اگر این محیط تا حشر هر لحظه هزار گوهر آورد
111 چون او گهری نمیتواند نه قلزم چرخ اخضر آورد
112 یکدانه دری که غافل ایام همچون صدف از کفم برآورد
113 هرگاه بخاطر من زار یادش دل درد پرور آورد
114 صد گنج گهر بدامنم اشک از قلزم دیده تر آورد
115 تا گردش جام وصل آن ماه دوران فلک بمن سر آورد
116 هر شب که بدور ساقی چرخ پیمانه ماه انور آورد
117 در دیدهام اشک را بگردش از دیدن دور ساغر آورد
118 یاران حذر از سپهبد هجر پا را برکاب چون درآورد
119 کین یکهسوار زورمندان گر رو بهزار لشگر آورد
120 از خر من اجتماعشان درد چون برق ز جلوهای برآورد
121 تا دامن او برون ز دستم بازیچه چرخ و اختر آورد
122 از کاوشم آنچه بر رگ دل نیش غم آن ستمگر آورد
123 هر گر برگی نمیتواند بیداد هزار نشر آورد
124 بر من شب محنتی بپایان ممنون نیم از فلک گر آورد
125 از کشور بخت تیره من کانجا نتوان دمی سر آورد
126 هر روز سیه که آسمان برد روزی ز قفا سیهتر آورد
127 امشب که بدیده منش چرخ در خواب چو مهر انور آورد
128 از شوق فروغ عارض او چون ذره مرا ز جا درآورد
129 خلقم گویند ای که هجرت در دام چو مرغ بیپر آورد
130 آنکس که بخواب روی او را در چشم و دلت مصور آورد
131 خواهد ز صبوری آخر کار کامت ز وصال او برآورد
132 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم
133 یکدل چو دل فکار من نیست یک خسته بحال زار من نیست
134 هر ابر گزین محیط خیزد چون دیده اشکبار من نیست
135 هر لاله گزین حدیقه روید چون سینه داغدار من نیست
136 واکردن عقدهای درین دشت در قدرت نیش خار من نیست
137 خنداندن غنچه ای در این باغ کار دم نوبهار من نیست
138 هر بختی و روزگار شومی کاشفته ز زلف یار من نیست
139 برگشته چو بخت من نباشد سرگشته چو روزگار من نیست
140 در راه طلب تنی زمینگیر همچون تن خاکسار من نیست
141 گردی که ز جای برنخیزد از ضعف بجز غبار من نیست
142 منعم مکن ار براه مقصود گامی تک و پو شعار من نیست
143 نقش است مراد دل که هرگز در طالع بد قمار من نیست
144 آن روز که شامش از قفانه جز روز فراق یار من نیست
145 وآن شب که زپی سحر ندارد غیر از شب انتظار من نیست
146 آنکس طلبد ز من دل شاد کاگاه ز حال زار من نیست
147 زیرا که متاع شادمانی جنسی است که در دیار من نیست
148 همراه نسیم صبحگاهی گر نکهت گلعذار من نیست
149 چون غنچه درین چمن گشایش از باد سحر بکار من نیست
150 پیکی که فرستمش بآنکوی در کشور بخت تار من نیست
151 سرگشته دلی که در کفم نیست او نیز باختیار من نیست
152 در سینه خستهام نباشد در جان الم شعار من نیست
153 آن درد که از طبیب من نه وآن غم که ز غمگسار من نیست
154 ای آنکه سکون ز هجر دانی کار دل بیقرار من نیست
155 زین پیش مگو که صبر کن چند فرمائیم آنچه کار من نیست
156 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم
157 نه راه بکوی یار دارم نه طاقت انتظار دارم
158 صد بحر گهر ز اشک حسرت در چشم گهر نثار دارم
159 صد گنج ز نقد داغ محنت در سینه داغ دار دارم
160 در سینه ز آه کلفت اندود صحرا صحرا غبار دارم
161 در دامن از اشک آتش آلود خرمن خرمن شرار دارم
162 ای آنکه ز درد هجر دانی حالی که من فکار دارم
163 منعم مکن ار گرفته کنجی وز همنفسان کنار دارم
164 بس همدم من غمی شب و روز کز دوست بیادگار دارم
165 نبود عجب ار ز اشک خونین پای مژه در نگار دارم
166 زان گل که جگر ز داغ هجرش افروخته لالهزار دارم
167 در سینه همه جراحت نیش در دل همه زخم خار دارم
168 خواهم چو بکوی او فرستم گر نامه یک از هزار دارم
169 با بال کبوترم چه حاجت با باد صبا چکار دارم
170 دایم بر او برفت و آمد بیک ار دل بیقرار دارم
171 سیلی که ز اشک شورشانگیز در دیده اشکبار دارم
172 هر سو بردم روم چگونه هرجا قدم استوار دارم
173 چون موج عنان بدستم اما در دست چه اختیار دارم
174 مشتاق از این حدیث جانکاه کز دوری آن نگار دارم
175 مهر ار نه بلب زنم چه چاره دیگر من دل فکار دارم
176 هم محنت از حساب بیرون هم حسرت بیشمار دارم
177 ای آنکه چه تابها ز پندت در رشته جسمزار دارم
178 از صبر که کام تلخی و بس زین داروی ناگوار دارم
179 چندم گوئی کنم مدارا دردی که ز هجر یار دارم
180 صبر است علاج هجر دانم اما چکنم نمیتوانم