که را طاقت بود بر درد از جهان ملک خاتون غزل 1311

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

که را طاقت بود بر درد دوری

1 که را طاقت بود بر درد دوری که یارد کرد در آتش صبوری

2 تویی نزدیکتر بر من ز جانم ز جان هرگز کسی جستست دوری

3 تنم را قوّتی و روح را قوت تویی جان و دو چشم را سروری

4 همی گویی صبوری کن به هجران نمی آید مرا از دل به دوری

5 ولی مشکن دل مهجور ما را بباید کردنش ضبری ضروری

6 دمی سوی چمن بخرام چون سرو که گویند آن بهشتست و تو حوری

7 صبوری چون کنم از رویت ای دوست جهان را جان جهان بین را تو نوری

8 منم جان و جهان کرده فدایت بگو آخر چرا از ما نفوری

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر