-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 که را طاقت بود بر درد دوری که یارد کرد در آتش صبوری
2 تویی نزدیکتر بر من ز جانم ز جان هرگز کسی جستست دوری
3 تنم را قوّتی و روح را قوت تویی جان و دو چشم را سروری
4 همی گویی صبوری کن به هجران نمی آید مرا از دل به دوری
5 ولی مشکن دل مهجور ما را بباید کردنش ضبری ضروری
6 دمی سوی چمن بخرام چون سرو که گویند آن بهشتست و تو حوری
7 صبوری چون کنم از رویت ای دوست جهان را جان جهان بین را تو نوری
8 منم جان و جهان کرده فدایت بگو آخر چرا از ما نفوری