1 چه خوش باشد دلا کز عشق یار مهربان میری شراب شوق او در کام و نامش در زبان میری
2 چو با تو شاد بنشیند ز هر چت هست برخیزی جو از رخ پرده برگیرد به پیشش شادمان میری
3 چو عمر جاودان خواهی به روی او بر افشان جان بقای سرمدی یابی چو پیشش جان فشان میری
4 به معنی زیستن باشد که نزد دوست جان بازی حقیقت مردن آن باشد که دور از دوستان میری
5 در آن لحظه که بنماید جمال خود عجب نبود که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان میری
6 ببینی عاشقانش راکه چون در خاک و خون خسبند؟ تو نیز از عاشقی باید که اندر خون چنان میری
7 اگر تو زندگی خواهی دل از جان و جهان بگسل نیابی زندگی تا تو ز بهر این و آن میری
8 مقام تو ورای عرش و از دون همتی خواهی که چون دونان درین عالم ز بهر یک دو نان میری
9 به نوعی زندگانی کن که راحت یابی از مردن ببین چون میزیی امروز، فردا آن چنان میری
10 اگر مشتاق جانانی چو مردی زیستی جاوید و گر عشقی دگر داری ندانم تا چسان میری؟
11 بدو گر زندهای، یابی ز مرگ آسایش کلی و گر زنده به جانی تو، ضرورت جان کنان میری
12 عراقی، گفتنت سهل است ولیکن فعل میباید و گر تو هم از آنان به مردن هم چنان میری
دیدگاهها **