چه برخیزد از این سودا از آشفتهٔ شیرازی غزل 421

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد

1 چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد

2 هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو که خیر از عقل می‌آید ولی از نفس شر خیزد

3 بهار طول امل ای دل ز دامان عمل مگسل چه می‌آید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد

4 دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد

5 اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت چرا اندر میان آتشش گل‌هایْ برخیزد

6 بیا موسی به کوی عشق وارنی گوی خوش بنشین چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش از کمر خیزد

7 نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش چو بید از بوستانی گر درخت بی‌ثمر خیزد

8 سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد

9 جهان دریای پرموج است و رخت ازو به ساحل بر اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد

10 بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی از این دودی که آشفته تو را هرشب ز سر خیزد

11 به دفتر وصف حیدر می‌نویسی و عجب نبود تو را گر از نی خامه همه قند و شکر خیزد

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر