1 هر جا که به طنازی، آن سرو روان آید دل بر سر دل ریزد، جان از پی جان آید
2 حسرت نبرد عاشق جز بر دل مشتاقی کز رهگذر خوبان حسرت نگران آید
3 شهری به ره آن مه، خون در دل و جان بر لب فریاد که از دستش یک شهر به جان آید
4 هرگز نتوان رفتن بیرون ز کمین گاهی کان ترک شکارافکن با تیر و کمان آید
5 باید که تنم گردد چون موی به باریکی شاید به کنار من آن موی میان آید
6 مشکل ز وجود من ماند اثری باقی وقتی که به سر رفتم آن جان جهان آید
7 آنجا که تو بنشینی، خلقی به فغان خیزد وانجا که تو برخیزی، شهری به امان آید
8 ترسم ندهی راهم در صحن گلستانت تا تازه بهارت را آسیب خزان آید
9 اندوه نمیماند در عشق فروغی را هر گه به دل تنگش آن تنگ دهان آید
دیدگاهها **