هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون از جامی غزل 689

هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون کنم

1 هر زمان گویم که مهر او ز دل بیرون کنم لیک با خود بس نمی آیم ندانم چون کنم

2 بوالعجب کاری که خلقی در پی درمان من من به فکر آنکه هر دم درد خویش افزون کنم

3 گر نهم گریان سر اندر کوه بی لعل لبش سنگها را چشمه سازم چشمه ها را خون کنم

4 نقش بندم سوی او صد نامه مضمون سوز و درد اشک خونین را به رخ عنوان آن مضمون کنم

5 جای تکبیر و دعا خواهم ز لیلی قصه خواند ناگه ار روزی گذر بر تربت مجنون کنم

6 خلق را بر مجمر غم دل بسوزانم چو عود ناله در چنگ فراقش گر بدین قانون کنم

7 کشته شد جامی ز هجر افسانه وصلش چه سود مرغ بسمل کی زید صدبار اگر افسون کنم

عکس نوشته
کامنت
comment