تو چون رفتی به سلطان خیالت از محتشم کاشانی غزل 398

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم

1 تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم

2 تو آن صیاد بی‌قیدی که باقیدم رها کردی من آن صیدم که هرجا می‌روم در دام صیادم

3 اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم

4 وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم

5 چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم

6 به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما چنان زارم که هست آهسته‌تر از ناله فریادم

7 نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم

8 مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیه‌ای همدم که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم

9 نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر