- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
2 اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
3 ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
4 تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
5 تو را چون پر طاوسان عرشی فرش میگردد کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟
6 بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی
7 تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟ تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی
8 گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
9 به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه میخواهی تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی