1 زان دم که شدیم آشنای غم تو بیگانه ز خویشم از جفای غم تو
2 با عشق تو عهد ماچو محکم بودست کردیم جهان و جان فدای غم تو
1 ای ماه برون آمده از مشرق بطحا تابان ز رخت شعشعه نور تجلی
2 خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم انوار الهی ز جبین تو هویدا
1 ای شاهبازکبریا زین ظلمت آباد هوا برکش مرا سوی علا تا باز بینم آن لقا
2 شاید شوم دنگ و دلو در پرتو رخسار او فارغ شوم از جست و جو خوش وارهم زین قیدها
1 برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
2 مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را