- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون عمر پیش اویس آمد به جوش گفت افکندم خلافت در فروش
2 این خلافت گر خریداری بود میفروشم گر به دیناری بود
3 چون اویس این حرف بشنید از عمر گفت تو بگذار و فارغ در گذر
4 تو بیفکن، هرک راباید، ز راه باز برگیرد شود در پیشگاه
5 چون خلافت خواست افکندن امیر آن زمان برخاست از یاران نفیر
6 جمله گفتندش مکن ای پیشوا خلق را سرگشته از بهر خدا
7 عهدهٔ در گردنت صدیق کرد آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد
8 گر تو میپیچی سر از فرمان او این زمان از تو برنجد جان او
9 چون شنید این حجت محکم عمر کار ازین حجت برو شد سخت تر