چون رخت بینم سر خویش از حیا پیش افکنی از جامی غزل 470

چون رخت بینم سر خویش از حیا پیش افکنی

1 چون رخت بینم سر خویش از حیا پیش افکنی وآتش محرومیم در سینه ریش افکنی

2 شهر پر غوغا شد از تو کاش چون آیی برون دفع غوغا را نقابی بر رخ خویش افکنی

3 دست ده تا چینم آزارش به بوس ای جان که سنگ برمن دیوانه از طفلان همه بیش افکنی

4 نیست جز خونریزی و عاشق کشی کیشی تو را دمبدم تیر دگر برما ازان کیش افکنی

5 می زنی قرعه پی قتل رقیبان تا به کی قرعه دولت به نام هر بداندیش افکنی

6 ریش دل گر کرد خانه چشم بر هم زن به ناز در دلم چاک از مژه بهتر که از نیش افکنی

7 شاه خوبانی و درویش تو جامی دور نیست گر به رحمت سایه‌ای بر حال درویش افکنی

عکس نوشته
کامنت
comment