- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش
2 فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش
3 به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش
4 بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش
5 چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش