چون آمد جان به لب، زانگونه از عرفی شیرازی غزل 383

عرفی شیرازی

آثار عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش

1 چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش

2 فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش

3 به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش

4 بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش

5 چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش

عکس نوشته
کامنت
comment