- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کی یار ریزد خون یار، آنگاه یاری همچو تو؟! آخر که از یاران بگو کرده است کاری همچو تو؟!
2 تازی تو گر رخش جفا، کی جان برند اهل وفا؟! مسکین شکاری کز قفا، دارد شکاری همچو تو؟!
3 خونم بریز ای سیمتن، چون کس نخواهد خواستن؛ خون گدایی همچو من، از شهریاری همچو تو!
4 از بس ز غم خون خوردنم، مشکل بود جان بردنم؛ ظلم است از غم مردنم، با غمگساری همچو تو!
5 بس از پِیَت ای بیوفا افتادم، افتادم ز پا ؛ اما سگی چون من کجا، گیرد شکاری همچو تو؟!
6 ای گل نیم غمیگن بسی، گر بینمت با هر خسی؛ دانم نسازد با کسی، ناسازگاری همچو تو!
7 دی گفتمش: سرو و سمن، بر رسته چون تو در چمن؛ او گفت: گفتی همچو من؟! - من گفتم: آری همچو تو!
8 گفتا: ازین کو پس برو، دل کن بیار نو گرو؛ گفتم: نه حرفی میشنو کو یار و یاری همچو تو؟!
9 گفتا: نگردد کس دگر، خونیندل و خونینجگر آذر بود یاری اگر، در هر دیاری همچو تو!