1 دل جز بغمش، بهر چه در ساخته بود خود را ز حضور دور انداخته بود
2 عشقم بسر ار سایه نینداخته بود عقلم ز برای هیچ در باخته بود
1 بیپرده برون میا که بسیار دین و دل و دست رفته از کار
2 در حلقه تار و مار زلفت بس سبحه که شد بدل به زنار
1 تا گلگون اشک و چهره کاهی نشود دل مشرق انوار الهی نشود
2 سالک که ز سر خویش واقف گردد او عارف اسرار کماهی نشود
1 ای پادشه مملکت آگاهی در زیر نگین تو را، ز مه تا ماهی
2 باختم رسل چسان رسالت شد ختم ختم است چنان، بحضرت تو شاهی