-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن چه شب بود که با دوست به پایان بردیم دردِ دیرینه ی دل با سرِ درمان بردیم
2 باده خوردیم و نخوردیم غمِ دورِ فلک بوسه دادیم به یک دیگر و دندان بردیم
3 روزگاری چو سکندر طلبیدیم و چو خضر عاقبت ره به سرِ چشمه ی حیوان بردیم
4 در سراپرده ی حوران شبِ خلوت تا روز نادر آن بود که بی زحمتِ رضوان بردیم
5 هر شب و روز که بی دوست سرآمد بر ما زندگی بود که بر خویش به پایان بردیم
6 از دلِ گم شده هرگز خبری نشنیدیم تا به امروز که پی با درِ جانان بردیم
7 سر و تیغ است نزاری به ارادت هیهات مکن انکار که یک بارِ دگر جان بردیم