آن چه شب بود که از حکیم نزاری قهستانی غزل 908

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

آن چه شب بود که با دوست به پایان بردیم

1 آن چه شب بود که با دوست به پایان بردیم دردِ دیرینه ی دل با سرِ درمان بردیم

2 باده خوردیم و نخوردیم غمِ دورِ فلک بوسه دادیم به یک دیگر و دندان بردیم

3 روزگاری چو سکندر طلبیدیم و چو خضر عاقبت ره به سرِ چشمه ی حیوان بردیم

4 در سراپرده ی حوران شبِ خلوت تا روز نادر آن بود که بی زحمتِ رضوان بردیم

5 هر شب و روز که بی دوست سرآمد بر ما زندگی بود که بر خویش به پایان بردیم

6 از دلِ گم شده هرگز خبری نشنیدیم تا به امروز که پی با درِ جانان بردیم

7 سر و تیغ است نزاری به ارادت هیهات مکن انکار که یک بارِ دگر جان بردیم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر