مسلمانان چه سازم چاره با آن شوخ از جامی غزل 561

مسلمانان چه سازم چاره با آن شوخ سنگین دل

1 مسلمانان چه سازم چاره با آن شوخ سنگین دل که هم کام از لبش صعب است و هم صبر از رخش مشکل

2 اگر تن در فراق او دهم عمری ست بیهوده وگر دل بر وصال او نهم فکری ست بی حاصل

3 دوای عشق گویند از سفر خیزد چه دانستم که در دل مهر آن مه خواهد افزون شد به هر منزل

4 اگر نی آب بر آتش زدی باران اشک من ز برق آه گرمم سوختی هم ناقه هم محمل

5 بدان در گرانمایه چگونه ره برم چون شد ز آب دیده دریاها میان ما و او حایل

6 شکسته کشتی امید در گرداب غم ما را تو ای ناصح مزن سنگ ملامت باری از ساحل

7 شراب خوش دلی ارباب عشرت را ده ای دوران که هست از ساغر غم جامی اکنون مست لایعقل

عکس نوشته
کامنت
comment