چیست آن روشندلی کز تیره از نشاط اصفهانی قصیده 2

نشاط اصفهانی

آثار نشاط اصفهانی

نشاط اصفهانی

چیست آن روشندلی کز تیره سنگش گوهر است

1 چیست آن روشندلی کز تیره سنگش گوهر است عاشقی روشن ضمیر و دلبری سیمین بر است

2 گه دلش از سنگ و گه ز آهن ولی سنگین دلش از دل عشاق و طبع دلبران نازکتر است

3 ساده لوح و پاکدل چون عاشقان آمد ولی هر زمانش چون هوسناکان نگاری در بر است

4 عارض خوبان فروزان است ز آه عاشقان روی این ز آهی زروز عاشقان تیره تر است

5 ساده همچون خاطر عاشق بجز از عکس یار لیک اصل و عکس هر یک را بعکس دیگر است

6 ممتنع از این فراق و ممتنع با آن وصال آن ز منظور است تمثال ابن مثال از ناظر است

7 زشت رویان زشت بینندش نکو رویال نکو وین عجب نه زشتر و باشد نه نیکو منظر است

8 نکته جوی و عیب گوی و خودنما آمد مگر ناصحی بسیاردان یا زاهدی دانشور است

9 گر رود کس سوی او رو سوی او آرد بلی شاهد از اهل نظر دوری نجوید خوشتر است

10 مردمان را ننگ از همنامیش باشد ولی نام او را از شرف جا بر تر از اسکندر است

11 منطبع دروی صور یا منعکس از وی شعاع همچو رای وروی دارای سکندر چاکراست

12 در کف شاه جهان بدریست گویی در هلال یا سپهری وندر آن تا بنده مهر انوراست

13 افتخار خسروان فتح علی شه ای که جود بی وجود دست تو همچون عرض بی جوهر است

14 پادشاهان را همی زین پیش گفتندی بمدح کاین سکندر قدر و دارارای و افریدون فر است

15 چاکران پیشگاهت گر بر نجیدی همی گفتم اینت پیشکار آن بنده این فرمانبر است

16 سایه را هرگز نبیند کس جدا از آفتاب پس کسی کو منکر ذات تو باشد کافر است

17 عقل گوید چون بگاه رزم آری زیر پای باد رفتاری که گویی نعلش اندر آذر است

18 سرعت برق است در زین یا بزیرت توسن است صورت مجد است پیدا یا بفرقت افسر است

19 آیت فتح است بر پا یا به پیشت رایت است مرگ خصم است آشکارا یا بدستت خنجر است

20 این تنت یا آسمانی در میان جوشن است این رخت یا آفتابی در کنار مغفر است

21 با خرد گفتم چو دیدم دوش سوی اختران این بداندیشان کز ایشان دهر پرشور و شر است

22 هیچ دانی نامشان یا یک بیک اجرامشان جنبش و آرامشان کاین ثابت است آن سایراست

23 گفت بر مه بین که در هر مه بامیدی همی گه چو زرین نعل و گاهی همچو سیمین ساغر است

24 رایضان و ساقیانش چون بچیزی نشمرند از چه در ماه دگر گه فربه و گه لاغر است

25 تیر را بنگر که از شرم دبیران ملک گاهی اندر باختر پنهان گهی در خاور است

26 وین نه ناهید است بر طرف افق هر شب چنان کز خیالی بیدلی در انتظار دلبر است

27 لعبتی با بربطی در انتظار رخصتی خادمان بزم شه را تا سحر بر معبر است

28 دیده در بر جوشنش ترک فلک روزی برزم تا کنون از اطلس چرخش بسر بر معجر است

29 مشتری را بین که همچون واعظان بلفضول صبح و شام و روز و شب هر دم فراز منبر است

30 تا خطیانش بود روزی بایوان آورند گاه و بیگه شاه را خطبه سرا مدحتگر است

31 وین ثوابت را که بینی پیش و پس پویان همی جانب مغرب شتابان از پی یکدیگر است

32 آفتاب سلطنت گویی گذشتستی و باز مانده بر ره فوجی از واماندگان لشگر است

33 با خرد گفتم بگو تا کیست این روشن ضمیر پیر پر تمکین که رای او ز رویش انواراست

34 گفت اینک گفتمت بشنو ادب را پاس دار این ملک را پاسبان است این فلک را سرور است

35 سوی این در گه چو سوی کاروان بانگ درای کاروان آز را بانگ صریرش رهبر است

36 بر فلک بهتان اگر با عدل او بودی روا آسمان را گفتمی با آستانش همسر است

37 در جهان را وسعتی با رای او بودی بجای جاه او را گفتمی اینک جهانی دیگر است

38 تا فروغ روی خورشیدی فلک هر صبحگاه زنگ پرداز سواد شب ز سطح اغبر است

39 شاهد کامش نماید چهره در مرآت بخت زانکه مرآت جهان را بحت او صیقلگر است

عکس نوشته
کامنت
comment