چه گویم کز فراقت چونم ای دوست از جامی غزل 231

چه گویم کز فراقت چونم ای دوست

1 چه گویم کز فراقت چونم ای دوست جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

2 به زیر پای خود کردی سرم پست رساندی پایه بر گردونم ای دوست

3 میان رهروان بودم فسانه ز ره بردی به یک افسونم ای دوست

4 چنان از لعل میگون تو مستم که فارغ از می گلگونم ای دوست

5 ز نقد عشق اگر خالی بود جیب چه سود از گنج افریدونم ای دوست

6 کمم در حشمت و جاه از سگانت ولیکن در وفا افزونم ای دوست

7 مگو جامی سگ این آستان نیست مکن زین دایره بیرونم ای دوست

عکس نوشته
کامنت
comment