1 چه کنم با دلِ شوریدهء دیوانهء مست که دگر باره سرآسیمه شد و رفت از دست
2 پیش از این گر بهجوانی قدمی میرفتی گفتمی آری در طبعِ جوان شوری هست
3 باز پیرانه سرم واقعهای پیش آورد که نخواهد ز بلایی که در افتاد برست
4 گفتمش توبه کن ای غافل از این دلبازی کرد و ناکرد همان است و همان باز شکست
5 التفاتش نه و شرمش نه و تیمارش نه کارش این است و جزین کار ندارد پیوست
6 بر دلِ هر دلی آخر چه مُعوَّل باشد مگس است این مثلِ عام که بر مار نشست
7 چه کند در خمِ ابرویِ کمان افتاده هیچ دل جان نبرد عاقبت ارغمزه پرست
8 غصّهها دارم از آن رفته و برگشته زمن غبنِ صیّاد بود صید که از دام بجست
9 صبغهالله نتوان کرد به تزویر دگر نقشِ آموخته از ما نتوان بر ما بست
10 بر کسی هیچ حرج نیست نزاری خاموش همه مستیِّ قدیم است ز مبدایِ الست
دیدگاهها **