دلبر چه کرد با من مسکین از جهان ملک خاتون غزل 619

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

دلبر چه کرد با من مسکین مستمند

1 دلبر چه کرد با من مسکین مستمند دل را ببرد از من و در پای غم فکند

2 تا پای بند شد دل من در دو زلف دوست سودا گرفته است و نگیرد به هیچ پند

3 با چشم همچو نرگس و با قدّ همچو سرو با روی همچو ماهش و گیسوی چون کمند

4 با ابروی چو طاق معنبر کشیده خوش با زلف دلفریبش و با لعل همچو قند

5 در ما فکند آتش رخ را به درد هجر وآنگه برفت و شاخ صبوری ز تن بکند

6 رحمی نکرد بر من و بر حال زار من آخر جفا و جور نگوید که تا به چند

7 زین بیشتر ستم به من خسته دل مکن کز خوبرو نکند کس جفا پسند

8 ای دل طمع مدار به عهد و وفای کس کاندر زمانه یار وفادار خود کمند

9 چون دیده بر جمال تو افتادم از جهان بر آتش رخ تو فتادیم چون سپند

عکس نوشته
کامنت
comment