از این حیات چه از حکیم نزاری قهستانی غزل 522

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

از این حیات چه حاصل که در فراق سرآمد

1 از این حیات چه حاصل که در فراق سرآمد بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد

2 سر چه داری و رایِ کجا ، که از سر رحمت نیامدی به سرم باز و وعده ها به سر آمد

3 نیازمندی جانم به التقای جمالت ز هرچه شرح توان کرد و وصف بیشتر آمد

4 چه ابتهال و تضرع به حق نمودم و کردم هر اجتهاد که در وسع و طاقت بشر آمد

5 چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید چه سود جهد چو دولت مساعدت ننماید

6 ز عمر و عیش ندارم نه لذتی و نه ذوقی چنین بود چو نحوست به روزگار درآمد

7 نظر به وجهه نکردم به روی کار چه گویم که هرچه با سرم آمد ز آفت نظر آمد

8 به هرکجا که نشستم برایستاد خیالت ز هر طرف که برفتم غم تو بر اثر آمد

9 گر التفات نمایی همین بس است که گفتم بیا که جان نزاری ز اشتیاق برآمد

عکس نوشته
کامنت
comment