چه سود آن تیشه کِش بر سنگ دست کوهکن از جامی غزل 161

چه سود آن تیشه کِش بر سنگ دست کوهکن می‌زد

1 چه سود آن تیشه کِش بر سنگ دست کوهکن می‌زد چو بی‌لعل لب شیرین به پای خویشتن می‌زد

2 صبا آشفته شد وقت سحر زان طره و عارض بنفشه بر گل سیراب و سنبل بر سمن می‌زد

3 امید مقدمت می‌داشت فراش چمن روزی که فرش سبزه می‌افکند و چتر نارون می‌زد

4 به تو غنچه همی‌مانِست در باغ و من از غیرت همی مردم که بادش بوسه هردم بر دهن می‌زد

5 به تیغت زنده‌ای شد کشته خوابش دید بیداری که بر خود زیر خاک از ذوق چاک اندر کفن می‌زد

6 بصر می‌یافت هر بی‌دیده چون یعقوب اگر ناگه چو یوسف بر مشامش از تو بوی پیرهن می‌زد

7 دل جامی ز فکر آن دولب گنج گهر می‌شد اگر قفل خموشی بر در دُرج سخن می‌زد

عکس نوشته
کامنت
comment