1 از قدر هنر، بیهنران را چه خبر؟ نیکو نبود نفی هنر ز اهل هنر
2 مقدار سخن، سخنشناسان دانند پوشیده مباد از گوهرسنج، گوهر
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 بیدرد خستهای که به درمان شد آشنا شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
2 از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت شد مفت خوشهچین چو به دهقان شد آشنا
1 صوت بلبل را شنیدم ناله زاری نداشت آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
2 بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
1 آنکه دایم میخراشد سینه ما ناخن است خارخار سینه ما را مداوا ناخن است
2 زاهد و ترسا ز من هر یک به نوعی راضیاند میگشایم عقده از هر رشتهای تا ناخن است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **