چه عجب بود ز تو ای پسر که به حال ما از جامی غزل 283

چه عجب بود ز تو ای پسر که به حال ما نظری کنی

1 چه عجب بود ز تو ای پسر که به حال ما نظری کنی ز سر صفا قدمی نهی به ره وفا گذری کنی

2 توهمی روی و من از عقب به فغان که ازسرمرحمت چو رسد به گوش تو آن صدا به سوی قفانظری کنی

3 چه جفا ازان بترم بود که کنی وفا به دگر کسان به وفای تو که نه راضیم ز جفا که با دگری کنی

4 چو رسی به کلبه محنتم چه کشم به پیش تو ماحضر که تو نور دیده چنان نیی که نظر به ماحضری کنی

5 من و دل فتاده زهم جداکرمی بود ز تو ای صبا که به دل ز من خبری دهی و ز دل مرا خبری کنی

6 چو ز خود جدا نشدی دلا به هوای کعبه مکن سفر به وصال کعبه گهی رسی که ز خود جدا سفری کنی

7 چو بلای جان تو جامیا نبود بغیر بتان کسی چو رسد بتی خرد آن بود که ازان بلا حذری کنی

عکس نوشته
کامنت
comment