چه [دلبری] است که هرگاه ناز می از سعیدا غزل 247

چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد

1 چه [دلبری] است که هرگاه ناز می آرد تمام ناشده نازش [نیاز] می آرد

2 بغیر نخوت حج، حاجی بیابانگرد دگر چه تحفه ز راه حجاز می آرد

3 در این سراچهٔ بازیچه، می ندانم کیست که هر زمان ز خودم برده باز می آرد

4 چو در عرق گل رخسار شعله ریز شود چو شمع، جان مرا در گداز می آرد

5 چه عشوه غمزه چه ناز و کرشمه از هر سو جداجدا به دلم ترکتاز می آرد

6 نگاه چشم تو ما را به گفتگو آورد که باده بر سر افشای راز می آرد

7 خیال قامت او چون رسد به یاد، مرا پی کشیدن آه دراز می آرد

8 چه همت است سعیدا به عشق، بالا دست که جغد می برد و شاهباز می آرد

عکس نوشته
کامنت
comment