- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چه غمت اگر ای خم زلف که زنگی و سیاهی که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
2 منمای دست مخضوب بعرصه قیامت که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
3 نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
4 به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
5 تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
6 چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
7 بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
8 زکرامت کم البته کریم عار دارد من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
9 تو امین و پرده داری و ولی کردگاری زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی